هر روز با آقام حرف میزدم
هر روز با آقام حرف ميزدم
اسمش «عبدالمطلب اکبري» بود. چون کر و لال بود، خيليا مسخرهاش ميکردن. يه روز رفتيم کنار قبرستان و عبدالمطلب رو ديديم که با انگشت يه چارچوب قبر کشيد و توش نوشت «شهيد عبدالمطلب اکبري»! ما هم کلي خنديديم و مسخرهاش کرديم! هيچي نگفت؛ سرش رو انداخت پايين و آروم از کنارمون رفت…
فرداي اون روز عازم جبهه شد و ديگه نديديمش. 10 روز بعد شهيد شد و پيکرش رو آوردن. جالب اينجا بود که دقيقا جايي دفن شد که براي ما با دست، قبر خودش رو کشيده بود و مسخرهاش کرديم!
وصيت نامهاش خيلي سوزناک بود؛ نوشته بود: «يک عمر هر چي گفتم به من ميخنديدن! يک عمر هر چي ميخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نيستم و مسخرهام کردن! يک عمر کسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خيلي تنها بودم. اما مَردُم! ما رفتيم. بدونيد هر روز با آقام امام زمان حرف ميزدم. آقا خودش گفت: تو شهيد ميشي…»
روايت از همرزم شهيد؛ منبع: خبرگزاري بين المللي قرآن
مهدويت و شهدا
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.