حالمان با پیراهن مشکی خوش است
تمام کمدهايم را زير و رو ميکنم. لباسهاي بهاري، بارانيها… خسته ميشوم از اين همه رنگ و مدل. نگاهم به تو که گره ميخورد آرام ميشوم.
ساده بودنت به عالمي ميارزد «پيراهنِ مشکيِ نوکريام» حالمان با پيراهنِ مشکي خوش است؛ و من به عشقِ تو هر دهه اين لباس مشکي را تنم ميکنم شايد که بشود قدري همرنگ صاحب عزا شوم.
يادم نميرود شبي که قرار بود صبحش راهي حَرَمت شوم، قرآن را که باز کردم «کهيعص» برايم افتاد. هر سال منتظرم در مُحرّمت قرآن باز کنم شايد که باز هم اولِ سورهي مريم تقديرم شود… امسال هم به مُحرّمت رسيدم اما حال و هوايش کمي فرق دارد.
نميدانم خبري از آن هيئتها و روضههاي پرشور هست؟ نميدانم باز هم ميشود به اميدِ ديدنِ صاحب عزا در مجلس، وسط روضه و هقهقهايم سرم را بالا بياورم، چپ و راست را نگاه کنم و دلم را خوش کنم که شايد تو هم هستي؟
امسال کجا دنبالت بگردم “پسرِ فاطمه” خيمهات کجا برپا ميشود؟ کجا چشمانت خيس است؟ نکند امسال هم در عزاي اباعبدالله دردت را بيشتر کنيم و باز هم شرمندهات شويم که نتوانستهايم ابوالفضلي براي تو باشيم و پاي تو بايستيم… که همچنان باري هستيم بر دوشت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.