امثال زَم کجای زندگیشون ایستادند و ما کجا؟
از وقتي که مصاحبه روحالله زم رو ديدم و اينکه گفت روزي هجده ساعت واسه کانال آمدنيوز فعاليت ميکرده انگار کسي کنج ذهنم نشسته و مدام يه جملههايي رو تکرار ميکنه…
زمستان شما را به جنگ فرا ميخوانم ميگوييد هوا سرد است…
تابستان شما را به جنگ فرا ميخوانم ميگوييد هوا گرم است…
اي مردنمايان نامرد! کودک صفتان بيخرد…
چقدر دوست داشتم شما را هرگز نميديدم و هرگز نميشناختم…
به خودم فکر ميکنم و اعتقادات و ادعاهام، به امثال زَم فکر ميکنم و اعتقادات و ادعاهاشون. البته الان مسئله من قضاوتشون نيست؛ که هر آدمي مسئول رفتار و کردار خودشه و براي اونچه که مسئوله بايد پاسخگو باشد. چيزي که ذهنم رو درگير خودش کرده همون هجده ساعته!
باز به خودم فکر ميکنم و به زَم… نگاهم به زاويهاي ميمونه که از تفکر و اعتقاد من تا تفکر و اعتقاد اون در ذهنم شکل ميگيره و دوباره صدايي در گوشم نجوا ميکنه و تمام وجودم رو ويران ميکنه.
به خدا دوست داشتم معاويه شما را با نفرات خود مانند مبادله درهم و دينار با من معامله ميکرد. ده نفر از شما ميگرفت و يک نفر از آنها به من ميداد.
هر بار که به خودم فکر ميکنم چيزي در من نهيب ميزنه که تو براي چيزي که اعتقاد و ايمان و تفکرته چند ساعت از روزت رو وقت ميذاري؟
از اين منظر امثال زَم کجاي زندگيشون ايستادند و تو کجا…؟
نکنه کسي که دم از حُب و عشق و ولايتش ميزني آرزو کنه ده نفر مثل تو را با يکي مثل زَم عوض کنه…
کجاي اين معامله ايستادي…؟
و تا کجا پاي امام زمانت ميايستي…؟
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.